شعرهایم برايم خاطب واقعا هیچ سودي ندا رد
از خدا خواستم ت ا که شاعر دست*هاي مرا هم بکارد
گفتم از هرچه آمد به ذهنم از خر و گاو تا شیر و روباه
باغ وحشی است هر بیت شعرم خالی از چهرة خوشگل ماه
سوژه*اي نیست در جیبذهنم بنده یک شاعر بی*خیالم
شعرهایم تخیل ندارد کاشکی خاك بر سر بمالم!
« تضمین » از دو* بیتیکه کلا سرودم بود یک بیتو نصفیش
شعرهاي مرا منفجر کن، با تفنگ کلاشینکف و مین!
آرزو داشتم روزگاري مثل سعدي بمانم نکونام
شهرتم مثل حافظ بپیچد، توي پاریس و رم و ویتنام!
آه... افسوس! افسوس! افسوس! مولوي جان! دلم را شکستی
گفته*اي هرچه موضوع خوب است د ر به روي من خسته بستی
کاش بباا به حرف تو آن روزگوش می*کردم از جان و از دل
شاعري هست شغلی مزخرف چون نمی*آورد نان به منزل!
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: اشعار طنز ، ،
برچسبها: مطالب طنز ,